سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 42
  • بازدید دیروز : 101
  • کل بازدید : 939986
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/1/9    ساعت : 9:36 ع
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،
پنج شنبه 91/11/12 9:43 ص

وصیت نامه سه دانش آموز شهید 

نه یکبار، بلکه چندبار باید این وصیتنامه ها را بخوانیم تا بفهمیم که چطور جبهه برای بعضیها دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود را از اباعبد ا..(ع) گرفتند .

صفایی ندارد ارسطو شدن     خوشا پرگشودن، پرستو شدن

فرازهایی از وصیتنامه دانش اموزشهید، رضا پناهی

بسم الله الرحمن الرحیم

هرکس من را طلب می کند می یابد ، و کسیکه مرا یافت می شناسد، و کسیکه من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسیکه عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسیکه من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسیکه من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم. ( حدیث قدسی )

هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.

پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال ، پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله ..... ادامه مطلب...



      
سه شنبه 91/11/10 9:29 ص

شلمچه بودیم!

شیخ مهدی میخواست آموزش پرتاب نارنجک بده گفت:"بچه ها خوب نگاه کنید.

محمد! حواست اینجا باشه.احمد! این جوری نارنجک رو پرتاب میکنند.خوب نگاه کنید

تا خوب یاد بگیرید.خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید.

من توی پادگان،بهترین نارنجک زن بودم.اول،دستتون رو میذارین اینجا

بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت:حالا اگه ضامن رو رها کنم،در عرض چند ثانیه منفجر میشه.

داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف میکرد که فرمانده از دور داد

زد:"آهای شیخ مهدی! چی کار میکنی؟"

شیخ مهدی یه دفعه ترسید ونارنجک و پرت کرد.نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکریز.

بچه ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه می کردند که حاجی داد

 زد:"بخواب برادر! بخواب"

انگار همه رو برق بگیره،هیچکس از جاش تکون نخورد.چند ثانیه گذشت.همه زل زده

 بودند به سر خاک ریز،که نارنجک قل خورد و رفت اون طرف خاکریزو منفجر شد.

شیخ مهدی رو به بچه ها کرد وگفت :"هان یاد گرفتید؟!دیدید چه راحت بود!"

فرمانده خواست داد بزنه سرش که یه دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که

 میگفت:"الله اکبر!الموت لصدام!"بچه ها دویدن بالای خاکریز که ببینن صدای

 کیه؟دیدند یه عراقی ای زخمی شده و به خودش میپیچه.

شیخ مهدی ، عراقی رو که دید داد زد:"حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست؟!ببینید چی کار کردم

راوی:(محسن صالحی حاجی آبادی)





      

یکی از آزادگان در خاطرات خود گفت: مرا نشاندند برای فیلمبرداری و مصاحبه. من ضمن معرفی خودم و چند تا از دوستانم و دادن یک شماره تلفن، از روی صندلی بلند شدم. دوربین، همینطور به طور خودکار، کار خودش را می‌کرد.

 به گزارش فارس ، دوران اسارت نماد سختی و مرارت های شدید زندگی است که دراین میان افرادی با تحمل سختی های جسمی و روحی اسوه صبر و شکیبایی شده اند. 
 
زندگی همه ما در اردوگاه، با گرسنگی و عطش و کتک می‌گذشت. با این حال، مقاومت بچه‌ها - این فرزندان غیور ایرانی - روز به روز بیشتر می‌شد؛ به طوری که در اولین ماه مبارک رمضان با وجود همه کمبودهای غذایی و آبی، همه بچه‌ها روزه گرفتند.سحرها، بدون سحری خوردن نیت می‌کردند و روزه‌ام‌ راگرفتند.
 
طاعات ماه مبارک رمضان را به جا می‌آوردند. غیر از ماه مبارک، ایام سوگواری و میلاد و اعیاد را هم برگزار می‌کردیم؛ در ایام ماه محرم، عراقی‌ها سختگیری بیشتری می‌کردند. مانع سینه زدن می‌شدند و اگر می‌فهمیدند کسی سینه می‌زند و یا قصد برپایی سینه‌زنی و عزاداری را دارد، او را به شدت شکنجه می‌دادند و گاهی هم زندانیش می‌کردند؛ اما با تمام این آزار و اذیتها، بچه‌ها کارخودشان را می‌کردند و مراسم برگزار می‌شد.
 
یک روز در قسمت 2 اردوگاه، بچه‌ها شورش کردند و سرباز‌های عراقی را کتک  زدند. بعد از آن، عراقی‌ها تعداد زیادی از بچه ها را به طور مرتب به کابل کشیدند و تعدادی را هم به اردوگاه‌های دیگر تبعید کردند. یکی از روزها چند فیلمبردار و خبرنگار از رادیو و تلویزیون عراق به اردوگاه آمدند و اعلام کردند که هر کس مایل است پیامی به خانواده‌اش از طریق رادیو و تلویزیون برساند، به دفتر اردوگاه مراجعه کند.
 
کسی از بچه‌ها نرفت. عراقی‌ها وقتی با عدم مراجعه بچه‌ها روبه‌رو شدند، دست به زور شدند و من از کسانی بودم که به زور برای مصاحبه برده شدم. در آنجا، گزارشگرها به من گفتند: «باید در مورد تظاهرات مکه که منجر به شهادت حاجی‌ها شد و رد کردن قعطنامه 598 توسط دولت ایران صحبت کنی.»
 
گفتم : «من سواد ندارم و نمی‌توانم در سیاست دخالت کنم.»
 
آنها وقتی حرف مرا شندیند، نگاهی به من کردند و یکی از آنها گفت: «بسیار خوب! 20 الی 30 دقیقه وقت داری. می‌توانی در مورد همه چیز حرف بزنی ...!»
 
من دوباره گفتم: «عرض کردم بنده بی‌سوادم. من نمی‌توانم خودم را معرفی کنم، چه برسد به این که صحبتی بکنم!»
 
خلاصه مرا نشاندند برای فیلمبرداری و مصاحبه. من ضمن معرفی خودم و چند تا از دوستانم و دادن یک شماره تلفن، از روی صندلی بلند شدم. دوربین، همین طور به طور خودکار، کار خودش را می‌کرد.
 
در همین موقع یک درجه‌دار عراقی، اسم مرا یادداشت و بعد با یک مشت و لگد از اتاق بیرون کرد. البته بعد از مدت کمی، آن درجه‌دار عراقی عوض شد و همه چیز از یاد رفت. ایام اسارت همراه با تلخی بود؛ اما بچه‌ها با توکل و صبر، سعی در گذراندن آن داشتند.
 
در اوقات فراغت، بچه‌ها با درس دادن، حفظ کردن قرآن و مراسم مختلف خود را مشغول می‌کردند. اسرا واقعا از خود رشادت به خرج می‌دادند و نقشه دشمنان را که قصد تضعیف روحیه آنها را داشتند، نقش بر آب می‌کردند.
 
اغلب بی‌سوادها، توسط باسوادها، سواددار شدند و بیشتر بچه‌ها، قرآن را چندبار دوره کردند و خیلی از آنها زبانهای خارجی را هم یاد گرفتند و من - خودم - زبان انگلیسی را در دوران اسارت یاد گرفتم. تازه شروع به فراگیری زبان ایتالیایی کرده بودم که دوران مشقت‌بار اسارت.





      

زائر آزاد شده ایرانی از سوریه گفت: گروگان گیران وهابی که ما را ربوده بودند فکر می کردند شیعیان ایرانی قرآن خواندن را یاد ندارند و وقتی که تعدادی از اسیران ایرانی با صوت زیبا قرآن را تلاوت می کردند گروگان گیران وهابی گریه می کردند.

حسین علی حسینی در گفتگو با مهر اظهار کرد: مدتی که از اسارتمان به دست نیروهای معارض سوری گذشته بود از گروگان گیران تقاضای قرآن کردیم.

گروگان آزاد شده ایرانی افزود: گروگان گیران در ابتدا با حالت تعجب و تمسخر گفتند مگر شیعیان ایرانی قرآن خواندن یاد دارند که ما به شما قرآن بدهیم و اصلا مگر شیعه قرآن می خواند.

علی حسینی بیان کرد: وقتی یکی از گرو گان گیران پس از اصرار فراوان ما یک جلد کلام الله مجید را در اختیار ما گذاشت صوت زیبای تعدادی از اسیران همراه بنده آنچنان تاثیری بر گروگانگیران وهابی گذاشت که آرام آرام گریه می کردند و اشک می ریختند. ادامه مطلب...



      
جمعه 91/10/22 7:18 ع

مرتضی پیر یایی معاونت عملیات تیپ 11والعادیات در زمان جنگ تحمیلی گفت: در عملیات کربلای 4 بیشتر از 500 بمب شیمیایی را خنثی کردم که باعث شد به شدت شیمیایی شده و حتی نابینایی موقت پیدا کنم.  متن زیر گفتگوی کوتاهی است با جانباز بزرگوار مرتضی پیر یایی.


 

 

 
مرتضی پیر یایی

 

و چه زیباست آن گاه که اشک به گوشه ای از چشمان خردلی اش می نشیند و یاد طهماسبی و مجید جمشیدی او را به دورانی می برد که بچه های تیپ پیر ش. م. ر می خواندنش و آن گاه که از سوسنگرد و مصطفی چمران نام می برد و حماسه ای شگفت را به تصویر می کشد. حماسه ای که مرتضی پیر یایی نیز خود جزئی از آن است. در گفتگویی کوتاه با این رزمنده دلاور آن روزها و یادگاری برای این روزها، از خاطرات و خطرات او پرسیدیم.

معاون عملیات تیپ 11 والعادیات در ابتدا از مبارزاتش همراه مصطفی چمران گفت: در ستاد جنگ های نامنظم شکارچی تانک بودم، خبر دادند که مصطفی زخمی شده است خودم را به موقعیت شهید چمران رساندم، دیدم با زخمی که برداشته همچنان در حال جنگیدن است و نیروهای بعثی از ترس او در حال عقب نشینی هستند، این عقب نشینی تا سر حد مرزهای ایران با عراق ادامه داشت و این شجاعت شهید چمران روحیه مضاعفی به نیروها داد و باعث شد تا نیروهای بعثی اسیر شوند.

مرتضی سپس به ورودش به ش. م. ر اشاره کرد و افزود: بعد از کار برد سلاح های شیمیایی توسط عراق مسئولین اعلام کردند عراق از سلاح های شیمیایی وکشتار جمعی استفاده می کند و ما برای مقابله با این سلاح به تعدادی نیرو که از جان گذشته باشند نیاز داریم بعد از اعلام نیاز من و تعداد دیگری داوطلب شدیم و پس از گذراندن یک دوره آموزش به همراه دکتر فروتن، رجایی و برادر فتحیان و… یک گروه تشکیل دادیم که این گروه بعد از گسترش به 3 تیپ امام سجاد، والعادیات، بعثت تبدیل شد و به این ترتیب نخستین هسته های گروه پدافند شیمیایی در جنگ شکل گرفت که نخستین تجربه حضور این گروه به عملیات خیبر بازمی گردد.

وی ادامه داد: در عملیات خیبر عراق منطقه را به شدت آلوده کرده بود و به همین دلیل مسئولین حمام هایی برای گند زدایی انتخاب کرده بودند نیروها برای رفع آلودگی به آنجا فرستاده می شدند و اگر مصدومت جزئی بود بعد از رفع آلودگی دوباره به خط باز می گشتند و این عملیات اولین تجربه حضور من در ش. م. ر بود که در آنجا شاهد شهادت و مصدومیت افراد بسیار زیاد بود. ادامه مطلب...



      

 یک شب برای عملیات به نخلستان‌ها رفتیم. قبل از آن با بچه‌ها هماهنگ کرده بودم که با سوت بلبل، شما را هدایت می‌کنم. به هدف که نزدیک شدیم، بلبل شروع کرد به خواندن و از این طریق بچه‌ها را هدایت کردم و به هدف مورد نظر رسیدیم.

 
 به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، عملیات والفجر 8 یکی از مهمترین عملیات های دوران دفاع مقدس است که در آن نیروهای غواص نقش به سزایی داشتند و به روش های مختلف با یکدیگر ارتباط پیدا می کردند. آنچه پیش روی شماست تنها گوشه‌ای از آن ایثار بزرگ است:
 
 منطقه عملیاتی والفجر 8 بودیم. بین بچه‌های غواص فردی بود معروف به «سید» سوت‌زن!
 
«سید» بیشتر اوقات سوت می‌زد. سوتش هم شبیه به صدای بلبل بود. بچه‌ها از صدای سوت او لذت می‌بردند. وقتی «سید» ساکت بود، می‌گفتند:
 
«سید» چرا بلبل نمی‌خونه؟ ادامه مطلب...



      

فارس- روز بازگشت رزمندگان اسلام برای سوری‌ها روز بسیار سختی بود. برایشان سخت می‌آمد از نیروهای جوان و شاداب و پر انگیزه جدا شوند.  

بخش هفدهم ماجرای شکل‌گیری یگان موشکی سپاه را در گروه امنیتی دفاعی خبرگزاری فارس می‌خوانید:
 
افسر اطلاعات پادگان گفت: جزوه‌ها، یادداشت‌ها و عکس‌هایی رو که گرفتین باید به ما تحویل بدید.
 
بدجوری‌ حال بچه‌ها گرفته شد. تا نیمه‌های شب این جزوه‌ها را پاکنویس کرده بودند که هم شکیل باشد و هم بتوانند در ایران از آنها استفاده کنند. حاصل سه ماه آموزش، همین نوشته‌هایشان بود که می‌خواستند از چنگ‌شان در بیاورند.
 
چند نفر از بچه‌ها مثل علی اکبر، جمشید، فریدون و سید مهدی معتقد بودند که نباید جزوه‌ها را تحویل بدهیم. باهمدیگر حرف می‌زدند اما چاره‌ای نبود. اسمش را هر چه می‌خواستند بگذارند، خامی، ترس، کم تجربگی و... عاقبت هر چه جزوه، فیلم و عکس داشتند تحویل دادند فقط یک سری چرک نویس دست‌شان ماند.
 
برادر مقدم زیر بارش برف به سمت ساختمان ستاد رفت. با فرمانده پادگان درباره جزوه‌ها صحبت کرد و نگرانی بچه‌ها را به اطلاع آنان رساند. سوری‌ها وقتی ناراحتی ایرانی‌ها را دیدند گفتند اینکار بیشتر حالت تشریفاتی دارد. البته جزو وظایف ماست. مقدم حسن شما نگران نباشین از طریق سفارت ایران در دمشق براتون می‌فرستیم.
 
اما هیچ کس امیدی نداشت که جزوه‌ها به دست‌شان برسد.
 
روزهای آخر دوره، بچه‌ها برای برگشتن به ایران دلتنگی می‌کردند. درد غربت و دوری از جبهه‌ صبرشان را لبریز کرده بود. وقتی پایشان به جبهه رسیده بود فکر نمی‌کردند روزی سر از سوریه و آموزش موشک در بیاورند. گاهی به قدری برای جبهه و بچه‌های همرزم‌شان دلتنگ می‌شدند که سید مهدی به شوخی می‌گفت: فکر می‌کنن اگه دوروز جبهه نباشن، فاتحه جبهه و جنگ خونده می‌شه ول کنین این حرف‌ها رو.
 
برای دیدن خانواده‌هایشان هم بی‌تاب شده بود. پیرانیان با اینکه یک بار در اوایل دوره آموزش به ایران آمده بود، باز هم برای برگشتن، لحظه‌شماری می‌کرد.
 
روز آخر همه کلاس‌ها تا ظهر تمام می‌شد. ساعت دو بعد از ظهر ماشین آمد بچه‌ها را ببرد ناهار خوری. ناصر هنوز توی کلاس، قسمت‌های مختلف موشک را روی کاغذ می‌کشید. در مانور سوری‌ها دیده بود که یکسری شلنگ به موشک وصل شده ولی نمی‌دانست کارشان چیست؟
 
استوار عواد که در دروس عملی کمک‌شان می‌کرد، در کلاس حضور داشت. معمولا حرف نمی‌زد. اگر هم حرف می‌زد خیلی کم. ناصر پرسید: راستی عواد این شلنگ‌ها رو برای چی به موشک وصل می‌کنند، کارشون چیه؟
 
عواد گفت: به اون تست موتور می‌گن به شما یاد ندادن.
 
- چرا؟
 
- چون تو برنامه‌ آموزشی شما نبود.
 
- حالا می‌تونی به سید مهدی و من یاد بدی؟
 
- بله مشکلی نداره.
 
ماشین پشت سر هم بوق می‌زد که بروند ناهار خوری. ناصر آمد و گفت: ما نمی‌آییم کار داریم. شما برین اگه تیکه نونی چیزی گیرتون اومد برای ما هم بیارین، نشد هم مهم نیست.
 
به عواد گفتند: شروع کن.
 
عواد میانسال بود و آدم متین و راز نگهداری نشان می‌داد. دستی به موهای سرش کشید و گچ برداشت و روی تخته سیاه شکل موشک را کشید. بعد هم شلنگ را توضیح داد که از کجا به کجا وصل می‌شوند و کارشان چیست.
 
ناصر و سید مهدی هم روی کاغذ همان ها را برای خودشان رسم کردند.
 
شلنگ های فشار قوی و ضعیف را با رنگی متفاوت کشیدند و اندازه هر کدام را نوشتند.
 
هر چه از دهان عواد بیرون آمد، یادداشت کردند. سید مهدی به ناصر گفت: تو حواست به گفته‌های عواد باشه. من یادداشت می‌کنم.
 
کلاس تست موتور دو ساعتی طول کشید. از بس توی بحر موشک رفته بودند،‌ گذشت زمان را حس نکردند.
 
کلاس که تمام شد ناصر دست در جیبش کرد. یک سکه پنج تومانی داشت. رویش نقشه ایران حک بود. آن را به عواد هدیه کرد. او هم از دیدن نقشه ایران بر روی سکه خوشحال شد. تشکری کرد و رفت.
 
دوره آموزش اسکاد بی، سی ام آذر ماه 1363 تمام شد و از بچه‌ها امتحان گرفتند. از لحاظ نمره سید مجید اول شد و ناصر دوم، حسن آقا به سید مجید گفت: با اینکه در طول دوره شلوغ بودی اما نمره اول رو گرفتی، به این خاطر این ساعت مچی رو به تو هدیه می‌کنم. بعد اضافه کرد: البته هیچ کی ضعیف نبوده از همه تون راضی‌ام.
 
بعد از اتمام دوره آموزش، فرمانده سوری گفت: به خاطر اینکه بچه‌های ایرانی آموزش موشک اسکاد رو با موفقیت سپری کردن، اگه بخواین می‌تونیم برا تعداد محدودی، سیستم موشک فراگ 7 رو هم که آموزش بدیم.
 
امکان آموزش برای همه وجود نداشت. پس از مشورت و همفکری، شش نفر از بچه‌ها برای آموزش فراگ 7 به محل تیپ موشکی لونا رفتند. جمشید، مجید، مهدی، سید مجید، رضا، اکبر و امیر. اینها باید یک هفته دور از بقیه بچه‌ها آموزش می‌دیدند.
 
آموزش عملی افسران موشکی سپاه در سوریه
 
مهدی و امیر فرماندهی سکوی فراگ، رضا توجیه و روانه سازی، سید مجید موشک و الحاق کلاهک جنگی و جرثقیل، مجید موشک، الحاق کلاهک جنگی و برق موشک و جمشید هم رانندگی سکوی فراگ را گذراندند.
 
طاقت پیرانیان طاق شده بود. فقط خجالت باعث شده بود نتواند بگوید. عاقبت تصمیم گرفت به حسن آقا بگوید. مرگ یکبار شیون هم یکبار. به حسن آقا گفت: راستش من دلم برای اهل خونه تنگ شده اینجا هم که کاری ندارم اجازه بده من چند روزی زودتر برگردم.
 
حسن آقا وضعیت او را درک می‌کرد وبه همین خاطر هماهنگ شد که او یک هفته زودتر از بقیه به ایران برگردد.
 
بعد از اتمام آموزش سیستم موشکی فراگ 7 حسن آقا همه بچه‌ها را جمع کرد و گفت: بحمدالله دوره ما تموم شد باید برگردیم ایران، اما چند روز فرصت لازمه که برگشتن‌مون رو هماهنگ کنیم. من یک مقدار از رفتنمون دل نگرونم ببینم چی میشه. یک خبر خوب هم دارم که بیشتر به این خاطر گفتم یه جا جمع بشیم. برادر محسن رضایی برامون یک مقدار پول فرستاده که حالا اون پول پیش منه. می‌تونیم با اون پول کلی وسایل بخریم و با دست پر به ایران برگردیم یا اینکه نه. هر کس هم نخواست می‌تونه پولش رو نگه داره این پول سهم شماست.
 
امیر گفت: به نظرم این مقدار پول زیاده. هر کدوم یک مقدار برا خودمون برداریم و بقیه را هدیه کنیم جبهه.
 
هیچ  کس حرفی نزد. سید مهدی گفت: پس سکوت نشانه رضاست. بعد سهم هر کدام را داد.
 
پاینده به شوخی می‌گفت: هر چی طلا بخرین برا کشورتون سرمایه ست. چند نفر از بچه‌ها عطر هم خریدند. اما پاینده توصیه کرد عطر را از لبنان بخرند.
 
روز بازگشت رزمندگان اسلام برای سوری‌ها روز بسیار سختی بود. برایشان سخت می‌آمد از نیروهای جوان و شاداب و پر انگیزه جدا شوند. رزمندگان ایرانی در سایه آموزه‌های دینی در این مدت رفتار شایسته‌ای از خود نشان داده بودند. در طول آموزش، سوری‌ها چیزهای زیادی از ایرانی‌ها یاد گرفته بودند. سحرخیزی، عبادت، ایثار، پشت کار و اعتماد به نفس و ...
 
با اینکه افسران جوان درست و حسابی عربی بلد نبودند با این حال ارتباط خوبی با سوری‌ها داشتند. آخرهای دوره، زبان تخصصی موشک را هم خوب یاد گرفته بودند.
 
حالا نیروهای موشکی سوریه از دل و جان شیفته ایرانی‌ها شده بودند ولی دیگر چاره‌ای نبود. زمان، زمان خداحافظی بود.
 
آنها به هر یک از افسران ایرانی یک عدد جاسوئیچی هدیه دادند که روی شان نوشته شده بود" لوای مئه خمس خمسین" (تیپ 155 موشکی).
 
اما ایرانی‌ها با پول جیب خرجی‌شان هدیه‌های خوبی برای سوری‌ها خریدند. برای فرماندهان موشکی دوربین‌ عکاسی آلفا خریدند. برای بقیه هم ساعت مچی. هدیه ایرانی‌ها را که دیدند، شگفت زده شدند و به سخاوت‌شان احسنت گفتند.
 
وقت رفتن بود. سرگرد توفیق کنار ماشین منتظر ایستاده بود تا افسران جوان را بدرقه کند.
 
سید مهدی گفت: همه چی باید مثل روز اول نوی نو باشه. یک نظامی وقتی جایی رو ترک می‌کنه باید هیچ اثری از خودش به جا نذاره. هر چی آشغال هست باید سوزونده بشه.
 
بچه‌ها از این حرف سید مهدی شاکی شدند که تو را خدا ول کن، خودشان تمیز می‌کنند.
 
- همین که گفتم. آسایشگاه و محوطه باید تر و تمیز بشه.
 
ترو تمیز کردن محوطه شروع شد. همگی دست به کار شدند. حتی یک چوب کبریت هم روی زمین نماند. سرگرد توفیق یک ساعت بیرون منتظر ایستاد. اما سید مهدی هیچ توجهی به او نداشت. نظافت ساختمان که رضایت خاطرش را فراهم کرد به بچه‌ها گفت: حالا می‌تونیم بریم.
 
محل اقامت‌شان را طوری تمیز و مرتب کرده بودند که گویا در اینجا هیچ کس زندگی نکرده است. از پادگان تیپ 155 به سفارت ایران در دمشق رفتند.
 
روزی که می‌رفتند، هوا سرد بود. دانه‌های پراکنده برف روی هوا می‌چرخیدند و روی زمین می‌نشستند. چند روز فرصت گشت و گذار و تفریح داشتند. تصمیم داشتند به لبنان بروند. پیش از حرکت، به زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه(س) رفتند. از آنجا با یک ماشین هایس کرمی رنگ که سفارت در اختیارشان گذاشته بود، راهی لبنان شدند.
 
نیروهای مرزی لبنان وقتی عکس امام خمینی را بر شیشه‌ اتومبیل دیدند، احترام گذاشته، بی هیچ سوال و جوابی اجازه عبور دادند. ولی موقع عبور از شهرهای مسیحی نشین، افراد مسلحی را می‌دیدند که آستین‌ها را بالا زده و سلاح‌شان را به طرف خودروی هایس گرفته‌اند تا برسند به مرز. دلشان هزار راه رفت. هیچ کدام مسلح نبودند فقط چند تا کلت کمری محض احتیاط در داشبورد ماشین داشتند به خواست خدا از همه اینها سالم عبور کردند.
 
بیروت پایتخت لبنان شهری زیبا بود. مکان‌های دیدنی و تفریحی و جاذبه‌های تاریخی و گردشگری زیادی برای مهمانانش داشت اما برای نیروهای خارجی اصلا شهر امنی به حساب نمی‌آمد بخصوص برای پاسداران. بنابراین به بعلبک رفتند. بقایای کاخ نرون یکی از جاهای دیدنی لبنان بود که هر مسافری را به سوی خود می‌کشید.
 
نرون از جمله ستمگرانی است که در تاریخ به خاطر جنایت‌هایش به بدی و ظلم و ستم از او یاد می‌شود. از آن شوکت و عظمت ظاهری کاخ نرون جز ویرانه‌‌ای نمانده بود. دیدن این بقایا هر آدمی را به عبرت گرفتن از زندگی گذشتگان فرا می‌خواند.
 
بعد از آن به زیارت قبری در بعلبک رفتند که می‌گفتند یکی از دختران امام حسین (ع) در آنجا دفن شده است.
 
صدای سید مهدی همراه با قطرات باران در وزش نسیم پیچید: «اگه عراق لوله توپ‌هایش را به سمت اسرائیل برگردونه بقیه هم کمکش می‌کنن. مثل حالا که توی جنگ با ایران کمکش می‌کنن؟ هیچ وقت به بردگی نمی‌افتن. تا این طورین همیشه برده می‌مونن.»
 
امیر گفت: «حساب مردم رو باید از حساب دولتمرداش جدا کرد.»
 
بعد از چند ساعتی که توی راه بودند با یک بستنی و نوشابه خستگی را از تن به در کردند.
 
وقتی وارد بازار عطر فروشان شدند، طعم دنیا برایشان عوض شد. پاینده به عطر یاس اشاره کرد و به فروشنده گفت: عطر حضرت زهرا (س)
 
فروشنده متعجب پرسید: هذا عطر الزهرا؟
 
پاینده هر چه پول داشت عطر خرید. بقیه بچه‌ها هم به فراخور پول و حالشان عطر خریدند.
 
دوستان به شوخی می‌گفتند: پاینده تو این جور کارها واردتری، نکنه از اینجا می‌خری تا ببری ایران بفروشی؟
 
- نه بابا، این حرف چیه، برا خونواده می‌خرم. خب چشم انتظارن.
 
روزهایی که در لبنان بودند از دیگر جاهای شهر بعلبک، مثل "نبی شیث" مقر نیروهای سپاه و چند مسجد تاریخی دیدن کردند و راه دمشق را در پیش گرفتند.





      

وقتی به اندیمشک رسیدم اول شماره تلفنی که آن اسیر اعلام کرده بود را گرفتیم دیدیم کسی جواب نمی‌دهد، من گفتم بهتر است همان شماره ای را بگیریم که در خواب به شما الهام شد.

عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود. از این که نتوانسته بودیم در عملیات شرکت کنیم ناراحت بودیم. سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان(عج) رادیو کوچکی داشت که اخبار جبهه ها را از آن پیگیری می کرد.
 
یک روز که موج رادیو را می چرخاند بر حسب اتفاق رادیو عراق را گرفت. وقتی گوینده اعلام کرد که با چند نفر از اسرای ایرانی قصد مصاحبه دارد شهید حامدی کمی مکث کرد تا از اسرا خبری کسب کند. بعد از چند لحظه اسیری خود را اهل اندیمشک معرفی کرد و گفت: با شماره تلفنی که اعلام می کند خبر سلامتی او را به خانواده اش برسانیم. شهید حامدی شماره تلفن را یادداشت کرد و گفت: بیا برویم به خانواده اش خبر بدهیم...
 
بنا به دلایلی آن روز نتوانستیم خبر سلامتی آن برادر را به خانواده‌اش برسانیم. شبِ همان روز شهید حامدی دو سید نورانی را در خواب می بیند که به او می گویند: چرا خبر سلامتی اسیر را به خانواده‌اش نرساندید؟ این اسیر پسری به نام عباس دارد که دیشب تا صبح برای پدرش گریه کرده است. آن دو سید بزرگوار به شهید حامدی می گویند: شماره تلفنی را که یادداشت کرده‌اید اشتباه است و شماره تلفن صحیح را به الیاس می دهند. صبح وقتی شهید حامدی خواب را برایمان تعریف کرد مو در بدنمان سیخ شد.
 
وقتی به اندیمشک رسیدم اول شماره تلفنی که آن اسیر اعلام کرده بود را گرفتیم، دیدیم کسی جواب نمی دهد. من گفتم بهتر است همان شماره ای را بگیریم که در خواب به شما الهام شد.
 
همین کار را کردیم، پیرمردی جواب ما را داد. بعد از احوالپرسی آدرس او را گرفتیم و به اتفاق هم به سمت منزل این مرد که عربی تکلم می کرد رفتیم. وقتی الیاس ماجرای خواب را برای ایشان تعریف کرد ،به خصوص در مورد اسم پسر کوچک اسیر و گریه ی شب گذشته اش مطالبی را گفت و آن مرد عرب بلند شد و گفت: تا امروز شک داشتم ولی دیگر باورم شد که شما سرباز واقعی امام زمان (عج) هستید.
 
راوی: قلی هادوی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا





      
چهارشنبه 91/10/6 4:26 ع

پیش‌گویی جالب شهید اندرزگو

 

 وحید یامین پور در صفحه شخصی خود در شبکه اجتماعی گوگل نوشت:

در حال ساخت یک سری مستند سیاسی هستیم. تا به حال 16 قسمت تولید شده؛ دیروز رفتیم خانه ی شهید  سیدعلی اندرزگو برای مصاحبه با همسرش. اندرزگو از آن شخصیتهای پیچیده ای بوده که خیلی ها جذبش شده اند. مصاحبه ی عجیبی شد. وسط مصاحبه چند بار گریه کردیم. همسر شهید خودش یک شهید زنده است. فکر کنید که تا چند ماه بعد از شهادت همسرش در زندان اوین تحت شکنجه ی ساواک بوده، آنهم در 25 سالگی!
 
مصاحبه که تمام شد به تیم تصویربرداری اشاره کردم که دوربین ها را خاموش نکنند، من وارد گفتگوی غیر رسمی شدم تا نگفته ها را بشنوم و چیزهایی شنیدم که برایم خیلی عجیب بود. یکی از خاطرات همسر شهید که خیلی عجیب بود ازاین قرار است؛ همسر شهید:
 
چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آنروز نیستم.
 
بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت... همسر شهید گفت: دست از سیدعلی نکشید.
 
پ ن 1: این گفتگو را با 3 دوربین تصویربرداری کردیم. نمی دانم کی زمینه ی انتشارش فراهم می شود.





      

سردار شهید «سیدعلی دوامی» به سال 1346 در بیست و یکم ماه مبارک رمضان در ساری متولد شد و 21 سال بعد در منطقه عملیاتی شلمچه، در لباس سربازی نهضت حضرت روح الله با مسئولیت جانشین فرماندهی گردان مسلم‌بن عقیل از لشکر 25 کربلا در بیست و یکم ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.

«فاطمه نیک‌دوز» مادر شهید سیدعلی دوامی خاطراتی را از تنها پسرش که در «شلمچه» کربلایی شد، را روایت می‌کند:

  

کودکی شهید سیدعلی دوامی ادامه مطلب...



      
<      1   2   3   4   5   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده