سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دفاع مقدس
منوی اصلی
مطالب پیشین
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس
همسنگران
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 21
  • بازدید دیروز : 134
  • کل بازدید : 940808
  • تعداد کل یاد داشت ها : 570
  • آخرین بازدید : 103/2/7    ساعت : 3:51 ص
درباره ما
جستجو


وصیت شهدا
وصیت شهدا
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
شهدا ، امام خامنه ای ، مقاله ، مداحی ، امام خمینی(ره) ، شهید ، دفاع مقدس ، رهبری ، آمریکا ، اسلام ، تفحص ، ایران ، داعش ، فتنه ، قم ، قوطی ، لبنان ، لبنانی ، م.ه ، مانیفیست ، مبارزه ، محمد جواد مظاهری ، محمد شهبازی ، مهدی ، موسوی ، میلیتاریسم ، ناتو ، نهضت ، نیروی قدس ، هیتلر ، ولایت ، کربلا ، کیهان ، مدافع حرم ، مذاکره ، مذهب ، مردم ، مرگ ، مغنیه ، فقه ، فقه حکومتی ، قاسم سلیمانی ، دبیرستان ، دفاع ، شهدا همدان ، شهید خرازی ، شهید زنده ، شهید مهدی نوروزی ، شهیدان ، شیطان بزرگ ، صدام ، ظلم ، عاشورا ، عراق ، علی چیت سازیان ، بسیجی ، پناهگاه ، پهلوی ، تجاوز ، دهه فجر ، دولت ، دکترین ، رزمنده ، روحانیت ، زفراندوم ، ژنرال ، سامرا ، سپاه ، ستار ابراهیمی ، سردار الله دادی ، سنگر ، سید حسن نصر الله ، شاه ، شبکه ، شعر ، شهادت ، جبهه ، جملات ، جنگ ، جهاد ، جهاد مغنیه ، جهانی ، حاج قاسم سلیمانی ، حبیب الله مظاهری ، حرم ، حزب الله ، حسن البکر ، حسن عباسی ، حسن مرادی ، حوزه ، حکومت ، خراسان ، خیانت ، اسلاید ، القاعده ، المنار ، امام حسن ، امام حسین ، آیزن هاور ، استراتژیک ، اسرائیل ، امام6 ، انقلاب ، انگلیس ، امام خمینی ، 9 دی ، آب ، آقازاده ،
چهارشنبه 91/6/1 10:27 ص

 

روزهای سرد زمستانی، مردمی را که برای گرفتن سوخت در صف می ایستادند، حمید یاری می کرد. بیست لیتری های نفت را به در خانه نیازمندان می برد، حسابی برای انقلاب سنگ تمام می گذاشت.

به گزارش فارس، روزهای سرد و سخت زمستان«پنجاه و هفت» امواج طوفانی اعتراضات مردمی در شهرستان بندرانزلی، برای حمید رجبی مقدم، یک جور دیگر است، پدرش نفت فروشی داشـت. حمید از دیگر برادرها، همیشه خدا بیشتر کنار دست پدرش می ایستاد  .

 روزهای سرد زمستانی، مردمی را که برای گرفتن سوخت در صف می ایستادند، حمید یاری می کرد. بیست لیتری های نفت را به در خانه نیازمندان می برد، حسابی برای انقلاب سنگ تمام می گذاشت. آنقدر که مورد غضب ساواک قرار گرفته و چند بار ساواک به پدرش اخطار کرد، مراقب این حمید باش...

 حمید شب تا صبح در خیابان ها کشیک می کشید، مراقب اعلامیه های، از امام بود که مخفیانه، روی دیوارهای شهر خودش چسبانده بود.

 به همین خاطر منظم، سر کلاس درس دبیرستان حاضر نمی شد. هر وقت هم که می رفت، کلی اعلامیه «امام خمینی» در محوطه دبیرستان پیدا می شد.   ادامه مطلب...



      

قسمت اول :

احساس آمیخته از التهاب و دلشوره در دلم موج می زد و هر لحظه با صدای ممتد و یکنواخت پارازیت بی سیمها که در سنگر طنین افکن بود بر دامنه این احساس افزوده می شد . ساعت حدود 3 بامداد را نشان می داد و تا آ‌غاز عملیات وقت زیادی نداشتیم . دلم می خواست من هم مثل بقیه بچه های مخابرات ، بی سیم بر دوش ، همپای نیروهای گردان به جلو می رفتم اما دست سرنوشت مرا در آن شب به سنگر فرماندهی کشانده بود تا بی سیم چی فرمانده تیپ باشم . دوباره نگاهی به عقربه های ساعت انداختم ، حرکتشان انگار کند و نا محسوس شده بود فکر می کنم بقیه بچه هایی هم که در آن سنگر بودند حالتی بهتر از من نداشتند ، تنها فرمانده تیپ بود که با آرامش و متانت خاصی ، در زیر نور ملایم نور افکن نشسته بود و با دقت ، خطوط رنگی و پیچا پیچ نقشه و کالک بزرگی را که رویارویش گسترده بود نگاه می کرد و ما نیز باید تا لحظه آغاز درگیری در مرحله سکوت رادیویی می ماندیم تا دشمن احیاناً با شنود مکالمات ما ، پی به مسأله ای نبرد . فرصتی بود که برای پیروزی بچه ها دعا کنیم و به آینده بیاندیشیم .

با خود می اندیشیدیم : خدایا ! تا ساعتی دیگر آرامش این منطقه که گاه گاه با طنین انفجاری دور دست مثل سطح برکه ای که سنگی بر آن سقوط کند موج بر می دارد ، با شروع عملیات و حجم آتش گسترده ای که خواهد بارید کاملاً آشفته و طوفانی خواهد شد ...و چه گل هایی در مسیر این تند باد پر پر می شوند و چه سرو هایی که در خون خواهند شکست . سیمای مصمم و مظلوم بچه های رزمنده که به سوی خطوط دشمن پیش می رفتند از نظرم گذشت .

 نمی دانم چطور شد به یاد محمود افتادم ، همان بسیجی 16 ساله ای که مثل اکثر بچه های دیگر گردان امام رضا (ع) ، اهل گرگان بود . تصویر نگاه مهربان و لبخند همیشگی اش انگار تمام صفحه ذهنم را پر کرده بود و همه خاطرم مشغول او بود . او در این عملیات بی سیم چی یکی از گروهان ها بود ، چقدر دوست داشتم سکوت بی سیم ها به پایان می رسید و صدای او را دو باره می شنیدم . ادامه مطلب...



      

یک بار در دو کوهه جوانی ادعای ارتباط و ملاقات با امام زمان (عج) را داشت؛ این امر موجب شده بود که برخی از عاشقان امام زمان (عج) دور وی جمع ‌شده و از صحنه نبرد و وظیفه اصلی دور شوند.

 به گزارش فارس، شهید روحانی «مصطفی ردانی‌پور» در سال 1337 در شهر اصفهان متولد شد. وی در دوران دفاع مقدس از مؤسسان لشکر 14 امام حسین(ع) و فرمانده قرارگاه فتح بود و سرانجام در 15 مرداد 1362 در عملیات «والفجر 2» به شهادت رسید و پیکر مطهرش در ارتفاعات حاج عمران ماند.
 
حجت‌الاسلام احمد سالک فرمانده سپاه اصفهان در دوران دفاع مقدس که از همرزمان شهید مفقود مصطفی ردانی‌پور و شهید حاج حسین خرازی بوده، خاطره‌ای را از این شهدا روایت می‌کند.
 
***
 
در عین صفا و صمیمیتی که در این شهدا موج می‌زد، اگر کسی مرتکب خطایی می‌شد، برای رضای خدا عصبانی می‌شد؛ یک بار در دو کوهه جوانی ادعای ارتباط و ملاقات با امام زمان (عج) را داشت؛ این امر موجب شده بود که برخی از عاشقان امام زمان (عج) دور وی جمع ‌شده و از صحنه نبرد و وظیفه اصلی دور شوند.
 
شهید مصطفی ردانی‌پور، آن فرد را صدا زد، در جلسه‌ای که با حضور بنده و شهید حسین خرازی برگزار شد،‌ از آن جوان خواست که ادعای خود را اثبات کند که پاسخی جز تخیل و احساسات از او نشنیدیم. یادم نیست که شهید خرازی یا شهید ردانی‌پور یک سیلی به صورت آن جوان زد و دستور داده شد تا وی را در توالتی به مدت نصف روز زندانی کنند. بعد از آن تنبیه، جوان اقرار کرد که این صحبت‌ها بازی بیش نبوده و به این ترتیب از جبهه اخراج شد.





      

 

شاید خواندن این خاطرات برای کسانی که کتاب خاکهای نرم کوشک را خوانده باشند تکراری باشد اما حلاوت این حقایق با یک بار خواندن مگر از زیر زبان آدم بیرون می رود؟!

شهید عبدالحسین برونسی از جمله فرماندهانی است که در میان رزمندگان اسلام محبوبیت خاصی داشت. چهره ساده و دلنشین او قلوب همه را فتح کرده بود. به خصوص اینکه علاقه خاصش به حضرت زهرا(س) جذابیتش را دوچندان کرده بود: 

قبل از عملیات رمضان، تیر ماه 61 بود که خبر رسید دشمن تانک‌های جدیدی به نام «تی‌72» وارد منطقه کرده و قصد حمله دارد، خصوصیت این تانک‌ها این بود که آرپی‌جی بر روی آنها بی‌اثر بود و اگر هم اثری داشت باید از فاصله نزدیک شلیک می‌شد.

تیپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر این دو گردان در منطقه کوشک یک عملیات ایذایی انجام دهد. فرمانده تیپ مسئول گردان‌ها را جمع کرد و سه گردان را مأمور به این عملیات کرد، که عبدالحسین فرمانده یکی از گردان‌ها بود. فرماندهی دستور داده بود که تا قبل از ساعت یک نیمه‌شب باید کار تمام شود. ادامه مطلب...



      

 شهید علیرضا خاکپور از سرداران شهید «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستای پیرواش، متولد سال 1345، از خانواده ائی روستائی و کشاورز، متاهل، وقتی «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود؛ علیرضا در ششم اسفند سال «1365»در عملیات «کربلای پنج» مظلومانه شهید شد.

شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:

منطقه ائی چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست، بروبر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است.

بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش، ریختم و برگشتم.

نخورد. یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.

یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.
پرید و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.

پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه، زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ائی، پیدا شد، بیشتر کندیم....

نامرد دشمن، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند.





      

حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. فکری شدم که نکند ساواکی باشد.

 

 

 مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏ گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏ کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد. آخرین نامه‏ ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‏ گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ‏ات را انجام می‏ دهی، اما خرج تحصیل مرا می دهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏ کنم.

مهدی جان! حالا که شعله ‏های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏ آیم و با توشه ‏ای مهم قاچاقی به ایران باز می‏ گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری!

 

مهدی سیاهی کسی را دید که از دور می ‏آمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می ‏آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‏ ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانه‏ هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید، زهوارت در رفته؟!

حمید که نفس‌نفس می ‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکی ‏ها بیفتم.

ـ چی، ساواکی ‏ها؟

ـ آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.

حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله‏ها را برداشت. از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرایه‏ای که مهدی آورده بود رفتند و کوله ‏ها را روی قاطر سوار کردند. بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود.

یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.

ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟

ـ سلاح و مهمات!

ـ خیلی خوب شد. با اینها می‏ توانیم حسابی جلوی ساواکی‏ ها در بیاییم. حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند. ادامه مطلب...



      

 

خاطرات شهید رضا صادقی یونسی؛ماه رمضان

تهران - "برخی از رزمندگان، سهمیه ناهارشان را می گرفتند، اما آن را به هم رزم هایشان می دادند و خودشان روزه می گرفتند، این مطلب بخشی از خاطرات شهید رضا صادقی یونسی است

یونسی در خاطرات زیبا و معنوی خود از ماه مبارک رمضان در جبهه های حق علیه باطل چنین می نویسد: اولین بار که به جبهه رفتم، نزدیک شب قدر بود، شب قدر که رسید به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم به محل برگزاری مراسم احیا رفتم.

این شهید بزرگوار می گوید: از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بیست نفر آمده بودند ،تعجب کردم شب دوم هم همین طور بود برایم سووال شده بود که چرا بچه ها برای احیا نیامدند، نکند خبر نداشته باشند.

از محل برگزاری احیا بیرون رفتم پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت به سمت صحرا حرکت کردم وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می کند.

چون صدای مراسم احیا از بلند گو پخش می شد، بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها، با خدای خود راز و نیاز می کردند.

او می گوید بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.

این اتفاق یک بار دیگر هم افتاد.

بین دزفول و اندیمشک، منطقه ای بود که درخت های پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت، ما اسمش را گذاشته بودیم جنگل نیروهای بعثی بعد از آنکه پادگان را بمباران کرده بودند، برخی گردان ها نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند.

آنجا دیگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هایی کنده بودند و داخل آن می رفتند و در تنهایی عجیبی با خدا راز و نیاز می کردند.

 





      

 

رزمنده ای که سلاحش را رها نکرد

 

برادر رزمنده‌ای که در اثر اصابت ترکش مجروح شده است، بعد از بستن زخمش توسط امدادگر، حاضر نشد به عقب برود و از این بابت بسیار خوشحال بود.

 به گزارش فارس، سید مسعود شجاعی طباطبایی، عکاس سال های دفاع مقدس است که هنوز سنگر مقاومت را ترک نکرده است. انتشار تصاویر آن روزگار با خاطرات آن برای ما بسیار جالب است: 
 
      
جمعه 91/4/2 11:8 ص

هلی کوپترها یکی پس از دیگری فضای منطقه جنوب را در می نوردند. خلبان "کورش فاتح" به همراه اعضای دیگر گروه در جنوب مستقر می شوند تا مأموریتی را قبل از تحویل سال 1361، به پایان برسانند. تعداد زیاد هلی کوپترها از اهمیت بالای مأموریت، حکایت دارد....


هفت سین در نوروز 61

هلی کوپترها یکی پس از دیگری فضای منطقه جنوب را در می نوردند. خلبان "کورش فاتح" به همراه اعضای دیگر گروه در جنوب مستقر می شوند تا مأموریتی را قبل از تحویل سال 1361، به پایان برسانند. تعداد زیاد هلی کوپترها از اهمیت بالای مأموریت، حکایت دارد.

به خلبانان دستور اسقرار در منطقه خضریه(جنب قرارگاه کربلا) را می دهند و تیمی قبل از آنان برای تدارک جای استراحت، به منطقه اعزام می شوند.

اعضای گروه تصور می کنند که با ورود به منطقه باید بلافاصله عملیات آغاز شود؛ ولی بعد از استقرار، اطلاعات می دهند که باید منتظر دستور باشند. هر کس خود را مشغول کاری می کند. نه خبری از عملیات است و نه آن را لغو می کنند تا بچه ها لحظه تحویل سال را در کنار خانواده خود باشند.

"اصغر حسینی" که در گوشه ای بی حوصله نشسته است، به خلبان فاتح می گوید که نه از عملیات خبری هست و نه لحظه تحویل سال را در کنار زن و بچه خود و سر سفره هفت سین هستند.

با شنیدن اسم هفت سین ناگهان فکری به ذهن خلبان فاتح خطور می کند و از حسینی می خواهد که همه بچه ها را در چادر جمع کند.

بعد از جمع شدن بچه ها از آنان می خواهد تا به کمک هم سفره هفت سینی درست کنند و عید باستانی را در همان چادر جشن بگیرند.

شهید "رادفر" که در کنار شهید "میر مرادزهی" و شهید "عیوضی" نشسته است، با همان شوخ طبعی همیشگی خود، خطاب به خلبان فاتح می گوید که اولین سین را او درست کند تا بچه ها هم دست به کار شوند. بلافاصله "اسماعیل مشایخی" وسط صحبت می پرد و سوزنی را نشان می دهد و می گوید: بفرمایید، این اولین سین سفره هفت سین! ادامه مطلب...



      

کنارش سرهنگ شاه ملکی نشسته بود. شوخ طبع بود. تا آن روز ندیده بودم حرفی بزند و بچه‌ها از خنده ریسه نروند


دیکشنری سیار در جبهه

این جلسه رو برای این گذاشتیم تا بچه‌هایی که امروز اومدن منطقه، توجیه‌شن، آماده شن برای عملیات‌های آینده. سرهنگ آسیایی با لهجه‌شیرین کردی داشت برامان حرف می‌زد. هفت نفر بودیم و همه حواسمان به او. نگاه به چهره تک تکمان کرد و گفت: امیدوارم بچه‌های تازه نفس، چه فنی چه خلبان، خیلی زود هلیکوپترها شونو آماده کنن آماده شن برای عملیات‌های بعدی. البته می‌دونم کمبود قطعات داریم و تو تحریم اقتصادی هستیم ولی باید این کمبودها رو جبران کنیم، با توکل بر خدا. باید با اون چه که داریم وایسیم جلوی این دشمن تا دندون مسلح.

آرام در زدند. نگاه‌ها برگشت سمت در. سرباز نوری آمد تو، سینی به دست. چای آورده بود برامان.

سرهنگ آسیایی گفت: بیشتر کشورها کمک می‌کنند به عراق. تو این عملیات اخیر نصف بیشتر اسرا سودانی بودند و مصری.

سرباز نوری آرام از اتاق رفت بیرون. نمی‌دانم چه شد که چشم چرخاندم سمت بچه‌ها. سرهنگ داوطلبی داشت به حرفها گوش می‌داد متفکر. کنارش سرهنگ شاه ملکی نشسته بود. شوخ طبع بود. تا آن روز ندیده بودم حرفی بزند و بچه‌ها از خنده ریسه نروند. ساورسفلی نشسته بود روبروم. کسی که برای هر سؤالی جوابی تو آستین داشت. خنده از صورتش محو نمی‌شد. بچه‌ها بش می‌گفتند دیکشنری سیار.

هر کسی برمی‌خورد به اصطلاحی خارجی، می رفت سر وقتش. حافظه خوبی داشت. همه اصطلاحات فنی را می‌دانست. جدیری نشسته بود سمت چپم. هیچ وقت ندیده بودم بی کار باشد. همیشه دستش پر از نقشه بود با سواد و متخصص. و بالاخره سیاح پور، که نشسته بود سمت راستم، شش دانگ حواسش به سرهنگ آسیایی بود. سرهنگ آسیایی را از پیشترها می شناختم. فرمانده لایقی بود. با بودن او دل همه مان گرم بود. تو عملیاتها با طرح‌هایی که می‌داد امکان نداشت موفق نشویم.

در زدند باز. سرباز نوری آمده بود استکان‌های خالی را جمع کند ببرد. صدای بلندی خیلی ناگهانی از جایی آمد با نوری شدید. همه چیز ریخت روسرمان. همه جا پیچیده تو هم با صدایی بلند و نوری شدید. کسی کسی را صدا می‌زد نفهمیدم کی.

تمام بدنم می‌سوخت وقتی هوش آمدم نفهمیدم کجام. آمدم تکان بخورم نتوانستم همه جا پر از دود بود و خاک. چیزی نمی‌دیدم. فقط حس می‌کردم بوی سوختگی را هم حس می‌کردم. یادم آمد کم کم همه چیز، تو اتاق توجیه گروه رزمی مسجد سلیمان بودم. کمیسیون بود سرهنگ آسیایی را هم یادم آمد. حرف برامان می‌زد. فهمیدم چه به روزمان آمده است. حتم بمباران شده بودیم. ادامه مطلب...



      
<      1   2   3   4   5   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده